گفتگو خواندنی با برادر شهید مدافع حرم عبدالله قربانی / «عبدالله» جواز شهادتش را از امام رضا(ع) گرفت

ساخت وبلاگ
پایگاه خبری تحلیلی سلام فسا:شهيد قرباني متولد ۱۳۶۰ بود و دي ماه امسال در سوريه به جرگه ديگر شهداي مدافع حرم پيوست. به سراغ ابراهيم قرباني برادر شهيد رفتيم تا اطلاعات بيشتري از زندگي عبدالله كسب كنيم. به گزارش سلام فسا، قرباني در گفت‌وگو با «جوان» از راهي كه برادرش در راه دفاع از اهل بيت(ع) انتخاب كرده بود مي‌گويد و تأكيد مي‌كند شهادت خواسته قلبي سال‌هاي دور عبدالله بوده است.

شهيد در دوران كودكي در چه خانواده‌اي پا گرفت و بزرگ شد و از همان بچگي ايشان را چگونه انساني ديديد؟
برادرم از من پنج سال بزرگ‌تر بود و همه عبدالله را از همان كودكي در جمع‌هاي خانوادگي و بستگان، فردي معصوم، مظلوم و كمرو مي‌شناختند كه خيلي اهل پرحرفي و صحبت كردن نبود. مادرم تعريف مي‌كند از همان كودكي چنين اخلاق و ويژگي‌هايي داشت. در مراحل بعدي زندگي‌اش هم همين روحيه را حفظ كرد و در محيط كار و خانواده هم كم‌حرف بود. عبدالله بسيار اهل تفكر بود تا صحبت كردن. دوران دبستان و دوران راهنمايي‌اش در روستا گذشت و از لحاظ درسي بسيار درسخوان بود. الان كه به كارنامه‌هاي آن زمانش نگاه مي‌كنيم مي‌بينيم بسيار درسخوان و منضبط بوده است. روستايمان صحرارود از توابع شهرستان فسا بود و چون دبيرستان نداشت بعد از ورود به دبيرستان به شهر مي‌رود. دبيرستان در رشته رياضي و فيزيك مشغول به تحصيل مي‌شود و بعد از گرفتن ديپلم به دليل علاقه‌اش به سپاه پاسداران، سال ۸۲ وارد سپاه مي‌شود. در مركز زرهي شيراز دوره كارداني‌اش را مي‌گذراند و پس از آن به تيپ سوم لشكر ۱۹ فجر معرفي مي‌شود. در گردان فجر چهره‌هاي شاخصي مثل شهيد مرتضي جاويدي، ‌شهيد محمدرضا بديعي و رستم‌زاده خدمت كرده بودند. ايشان هم از همان لحظه ورود با درايت و علومي كه فراگرفته بود در رسته پياده در گردان فجر مشغول به خدمت مي‌شود. چند سال بعد به دليل استعدادي كه در اين زمينه داشت فرمانده گروهان مسلم از گردان شهيد جاويدي مي‌شود.

بعد از حوادثي كه در سوريه اتفاق افتاد نظرش درباره جنايت‌هاي گروه‌هاي تروريستي و تكفيري در يك كشور اسلامي چه بود؟
چون من و عبدالله در خانواده‌مان سپاهی بوديم با من در اين زمينه‌ها صحبت مي‌كرد و هم حرف يكديگر بوديم. عبدالله چند ماه قبل از رفتنش صحبت مي‌كرد كه بايد به سوريه برود و الان تكليفي روي شانه‌هايش احساس مي‌كند. مي‌گفت الان زمان تكليف است و بايد رفت. بيشتر در اين وادي صحبت مي‌كرد و مي‌گفت شهادت لياقت مي‌خواهد و نصيب هر كس نمي‌شود. از همان اول تصميم خودش براي رفتن و به سرانجام رساندن تكليف را گرفته بود. من از صحبت‌هايش اينطور برداشت كردم عبدالله پروسه‌اي را از بدو ورودش به سپاه دنبال مي‌كرده و قدم زدن در راه شهدا را براي خودش يك هدف مي‌دانسته كه در آخر هم به خواسته و آرزويش رسيد. فرمانده گردانش به عبدالله گفته بود نيازي به رفتن شما نيست ولي خودش اصرار به رفتن داشت.

پس كاملاً آگاهانه و مصمم در راهي كه انتخاب كرده بود قدم ‌گذاشت؟
جريان رفتنش هم جالب است. خودش خيلي پيگير و مصمم براي رفتن بود. مي‌گفت من به عنوان فرمانده گردان بايد بروم تا نيروهايم بيايند. اعتقادش اين بود كه در اين راه نخست بايد خودش پيشگام شود كه ديگران به تبع از ايشان به عنوان فرمانده‌شان در اين مسير قرار بگيرند.

به نظر خودتان چه چيزي در وجود شهيد آنقدر اين مسائل را برايش مهم كرده بود كه بدون هيچ ادعا و سروصدايي كارش را انجام دهد و بخواهد به هدفش برسد؟
عبدالله قبل از بحث اعزامش به سوريه در زمينه كاري‌اش خيلي احساس مسئوليت مي‌كرد. يكي از شاخصه‌هاي كار سازماني‌اش احساس تكليف و مسئوليتي بود كه شهيد هم نسبت به كاري كه به او محول مي‌شد بي‌خيال نبود. در اين زمينه احساس مسئوليت داشت و به اعزامش به عنوان يك تكليف نگاه مي‌كرد. ملزم به اين بود كه تكليفش را انجام دهد حالا نتيجه ‌هر چه مي‌خواهد بشود. با اين ديد به كار نگاه مي‌كرد. دوستانش مي‌گويند در زمينه كاري هم نگاهش اينگونه بود كه كار را سرسري نمي‌گرفت و واقعاً از نيروهايش مي‌خواست كار را به طور شايسته‌اي انجام دهند.

انگار چنين روحيه مسئولانه‌اي در وجود شهيد بوده و با اتفاقات سوريه و براي دفاع از حرم پررنگ‌تر شده است؟
كاملاً درست است. يعني طوري نبوده كه فقط در مسئله سوريه اين احساس مسئوليت را داشته باشد، بلكه در دوران خدمتش در سپاه به همين شكل عمل مي‌كرد فردي بي‌تفاوت به مسائل نبوده و از صفر تا صد پاي كار مي‌ايستاده و آن را دنبال مي‌كرده است.

شهيد متاهل بود؟
بله متأهل بود و يك فرزند شش ساله دارد.

وقتي بحث اعزامش پيش ‌آمد نظرش درباره خانواده و رفتن چه بود؟
شبِ قبل از اينكه بخواهد برود من شهرستان نبودم و تلفني با هم صحبت كرديم. به او گفتم واقعاً مي‌خواهي بروي؟ عين اين جمله‌ها را گفت كه من ديگر راه خودم را پيدا كرده‌ام و بايد بروم و تكليفم را انجام دهم. گفتم پس تكليف فرزندت چه مي‌شود؟ گفت فداي حضرت زينب(س) و خون من از خون بچه‌هاي امام حسين(ع) كه رنگين‌تر نيست، بچه‌ام مثل حضرت رقيه. برادرم واقعاً از اين دنيا دل كنده و بريده بود. قشنگ مي‌شد اين را در وجودش حس كرد كه آسماني شده و روي زمين نيست. به تعبير ديگر خودش را مهياي پرواز كرده بود.

چه چيزي در وجود برادرت باعث شده ايشان به لحاظ ايماني و اعتقادي به حدي برسد كه به مسائل دنيوي پشت كند و از دنيا دست بشويد؟
من به عنوان برادر، عبدالله را به درستي نشناختم كه چه گوهري بود. چيزي كه من از شهيد بزرگوار ديدم و زندگي‌اش را مشاهده كردم هديه الهي‌اي است كه خداوند به هركسي اعطا نمي‌كند. برادرم چند خصيصه در زندگي‌اش داشت كه مهم‌ترينش اهتمامي بود كه به نماز اول وقت داشت. آيت‌الله قاضي استاد اخلاق آيت‌الله بهجت مي‌فرمايد كه با نماز اول وقت به هر مقام عاليه‌اي كه ‌بخواهي مي‌رسي. شهيد به نماز اول وقت و نماز جماعت اهميت مي‌داد. نمي‌شد خانه پدرم بيايد و صداي الله‌اكبر اذان بلند شود و او نشسته باشد. وضو مي‌گرفت و به سمت مسجد حركت مي‌كرد. در خانه خودش هم همينطوري بود. دوستانش در سوريه مي‌گفتند نشد نماز جماعت اول وقتش ترك شود. يكي اين عنصر و ديگري عنصر ولايتمداري‌ خيلي در وجودش بارز بود. وصيتنامه‌اش را كه بخوانيد متوجه مي‌شويد چه ارادت و محبت قلبي‌اي نسبت به بحث ولايت و شخص مقام معظم رهبري داشت. اين پيوندي بود كه در وجودش از فرهنگ عاشورا ريشه دوانيده بود. عشق و ارادت و محبتي كه به اباعبدالله و اهل‌بيت داشت در وجودش كاملاً ديده مي‌شد.

اين خصوصيات اخلاقي را از كجا كسب كرده بود؟
عبدالله خيلي اهل تفكر بود. اهل عمل بود تا حرف زدن. انسان از استاد بي‌نياز نيست و عبدالله به دوستانش مي‌گفت ايراد و مشكلاتي كه در وجودم مي‌بينيد را بگوييد. تأكيد مي‌كرد اگر در مواردي به تذكر نياز دارد به او گفته شود. جداي از اين خودش را مقيد به انجام واجبات و ترك محرمات مي‌كرد. به دليل جهادي كه روي خودش و نفسش انجام داده بود خدا اين توفيق را داد كه به اين مقام برسد. عبدالله به درستي راهش را پيدا كرده بود.

نظر خانواده و همسرش نسبت به رفتنش و پيشامدهاي احتمالي چه بود؟
قبل از اعزام فقط من و ديگر برادرانم را در جريان گذاشته بود. چون عاطفه مادري باعث مي‌شود كاري كه آدم مي‌خواهد انجام دهد مانع شود. چند ماه قبل از رفتن در خانه با شوخي و خنده بحث رفتن به سوريه را مطرح كرد و گفت ما هم بايد براي رفتن آماده شويم و احتمال شهادتمان هم هست. مادرمان دل نازك است و ناراحت مي‌شد و گاهي گريه هم مي‌كرد و مي‌گفت من نمي‌گذارم بروي. تلقي برادرم اين بود كه اگر به مادرمان بگويد مانع می‌شود و نمي‌خواست با دلخوري برود. به مادر چيزي نگفت و هنگام خداحافظي چون زمان رفتنش با ايام اربعين مصادف بود گفت قصد دارم ابتدا به كربلا و بعد به حرم حضرت زينب(س) بروم. اينگونه جريان رفتنش را به خانواده گفت. رك و راست به همسرش گفته بود و خانمش كاملاً در جريان بود. براي خانمش سخت بود ولي گفته بود من به عنوان يك تكليف بايد بروم و مأموريت را انجام بدهم و قرعه فال به نام من افتاده است و مرا طلبيده است. روي همين حساب همسرش به رفتنش رضايت داده بود ولي به پدر و مادر غيرمستقيم گفته بود تا آنها هم از دست او دلگير نشوند.

وقتي آنقدر رك و راست با همسرش صحبت كرده بود، واکنش همسرش چه بود؟
در چندين مرحله مختلف عبدالله همسرش را متقاعد كرده بود. همسرش هم مي‌گفت وقتي ديدم كه واقعاً دوست دارد برود و مي‌خواهد در اين راه قدم بردارد من مانعش نشدم. الان هم همين نظر را دارد و مي‌گويد شهادت آرزويش بود و خوشحالم كه به آرزويش رسيد. در مشهد به همسرش گفته بود دوست ندارد به مرگ طبيعي از دنيا برود و امام رضا را قسم داده بود به مرگ طبيعي از دنيا نرود و شهادتش را همانجا از امام رضا خواسته بود. مأموريت ايشان در تنب بزرگ در نيرو دريايي بود و سري آخر به خانمش گفته بود خواب ديده‌ام، اگر قول بدهي كه بي‌تابي نكني برايت تعريف مي‌كنم گفت خواب ديده‌ام كسي به من وعده مي‌دهد تو شهيد خواهي شد. خانواده هم در اينباره راضي‌اند به رضاي خدا و خوشحالند شهيد به خواسته قلبي‌اش رسيده است. هرچند فقدانش خيلي سخت است و هيچ كسي نمي‌تواند جايش را براي خانواده‌ پر كند. در لحظات آخر عمرش هم مظلوم بود و با لبخندي به لب شهيد ‌شد. هر كس از ايشان ياد مي‌كند خنده روي لب و معصوميت چهره و مظلوميتش را به ياد مي‌آورد.

در پايان اگر خاطره‌اي از برادرتان شهيد عبدالله قرباني داريد بگوييد.
با ايشان دو هفته به مأموريتي در تنب بزرگ رفته بودم و آنجا برق‌ها زياد مي‌رفت و در هواي شرجي تنب بزرگ و در گرماي تابستان نبود برق خيلي سخت بود. خودش در گرما مي‌نشست و به من مي‌گفت برو سنگر زيرزميني كه خنك‌تر است استراحت كن. مواردي اينچنيني از برادرم زياد سراغ دارم. دوستانش در سوريه مي‌گفتند با اينكه شهر حلب خيلي سرد بود يك بادگير به همه دادند و ما تا روز آخر نفهميديم به ايشان بادگير نرسيده است. بدون هيچ حرفي همان لباس‌هاي خودش را مي‌پوشيد. يكي از دوستانش مي‌گفت كه بنا بود يك شب سرد استراحت كرده و دم دماي صبح عملياتمان را شروع كنيم. آن دوست دو پتو مي‌گيرد و چون سرمايي بوده پتو را به خودش مي‌پيچد و مي‌خوابد. صبح كه از خواب بيدار مي‌شود مي‌بيند عبدالله پتويش را روي او انداخته و خودش بيرون رفته و تا صبح قدم زده است.

- - , .

سلام فسا...
ما را در سایت سلام فسا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : استخدام کار salamfasa بازدید : 145 تاريخ : دوشنبه 17 اسفند 1394 ساعت: 16:16